Neverness



حالا نزدیک به ۶ سال است که وبلاگ نوشته‌ام. ابتدا در بلاگفا و بعدا همین‌جا، بعد بلاگ‌اسپات و بعد هم مستقلا روی یک دامین و فضای شخصی. هیچ زمان وبلاگ‌های‌م را حذف نکرده‌ام - اگر زیاد نخواهم دروغ را وارد ماجرا کنم، چرا، یک‌بار حذف کردم. همین چند دقیقه پیش - و جز بلاگفا و وبلاگ سابق‌ام در بیان، در همه‌ی آن‌ها نوشتن را ادامه داده‌ام.

 

در بلاگ‌اسپات معمولا زمان‌هایی می‌نویسم که حال خوبی ندارم؛ در عوض در وبلاگ شخصی‌ام از یافته‌ها و دانسته‌های‌م می‌نویسم. چیزهایی که فکر می‌کنم می‌تواند باعث شود آدم‌ها کارهای‌شان را بهینه‌تر و سریع‌تر انجام دهند.

 

پس این‌جا را برای چه می‌خواهی؟ برای تلفیق. من فکر می‌کنم اگر حقیقتی وجود داشته باشد، در جای جای دنیا پخش شده. در فیزیک و شیمی و ریاضی. زیر آب و روی کوه؛ در متروهای پاریس و سیگار فروشی‌های تهران.

 

من این‌جا از تکه‌های مختلف پازل می‌نویسم. چیزهایی متفاوتی که فکر می‌کنم می‌توانند در آینده به‌هم مربوط باشند.

 

اما؛

 

همه‌ی این کارها را ناامیدانه انجام می‌دهم. بدون انتظار برای یافتن. نام وبلاگ به همین دلیل انتخاب شده است. این‌جا محل ثبت تلاش‌هایی‌ست نافرجام و بدون نتیجه.


نشسته بودند میان جمعیت، بین دو گنبد. میدان نقش جهان با این چیزهاست که جالب است. آواز می‌خواندند و بعد ناگهان می‌رفتند سراغِ خاطرات‌شان. وقتی تعداد سال‌های پشت سر، بیشتر از سال‌های پیش‌رو باشد، تو ناخودآگاه در گذشته سیر می‌کنی. خاطرات خوبِ آن روزها؛ آواها و آوازها.

سه‌تا بستنی گرفتم و نشستم کنارشان. وقتی بستنی را به دست‌شان می‌دادم مرد مو بلند گفت: «پیرمرد و چه به بستنی!» دوست‌ش گفت: «بستنی برای پیرمردهاست.»

این دوتا، رفیق چهل ساله بودند؛ همان اول رفاقت قرار گذاشته بودند با هم چهل سال رفیق باشند، نقلی هست که رفقای چهل ساله، برادر می‌شوند. پیوندی عمیق؛ آمیختگی مستحکم از اخلاق و رفتار. اتصالی نامرئی.

چهل سال با دوچرخه در میدان، رکاب زده‌اند. کنار قالی فروش‌ها و زیور فروشی‌ها. چهل سال را از دریچه‌ی چهار چشم دیده بودند. برای سلامتی‌ام صلوات فرستادند، با جمعیت. بعد به پیروی از همه‌ی پیرمردهای باحال روزگار، به‌م پسته دادند. گفتند دوست دارند که چهل سال دیگر هم با هم میدان را نگاه کنند. بزرگ شدن‌ها و پیر شدن‌ها. مسجد شیخ لطف‌الله که حالش خراب بود. می‌گفت: «وقتی حال سازه‌های این‌جا خراب است، من ناراحتم. چای و نبات می‌خورم و دلم می‌سوزد.» مرد کلاه دار، سکوت بیشتری داشت. به جایی میان ابروهایم نگاه می‌کرد - حتما برای آن‌که زل نزند توی چشم‌هام - و گفت: «جوان، چه بگویم که فکر نکنی نصیحت است؟» گفتم: «نصیحت گریز نیستم. هر چه می‌خواهی بگو.» گفت: «عاشق شو ارنه روزی، کار جهان سرآید.» بعد پا شدند تا بروند؛ عشق و تاریخ بود که دست در دست می‌رفت در شگفت‌انگیزترین جای زمین. در جمعیت بازار محو شدند، میان دو گنبد.

عکس را مهران گرفته.


داستان‌ها فقط تعدادی کلمه نیستند. آن‌ها مخلوطی از صداها، حرکات انگشتان و مکث‌ها هستند. باید در چشم‌های‌شان نگاه کنی، تا بفهمی وقتی از خودکشی حرف می‌زنند، از چه می‌گویند. داستان توحید بخشی‌هایی داشت که با توجه به چهارچوب‌های گروه و حساسیت‌های حاکم بر کشور حذف می‌شد؛ توحید آتئیست بود - چه پارادوکس بامزه‌ای است که آدم نام‌ش توحید باشد و خودش بی‌خدا - و یک‌بار هم خواسته بود خودکشی کند.

ادامه مطلب

سینا، دومین آدمی بود که روبروی من نشسته بود و داستان می‌گفت. داستانش را من ننوشتم اما، غزاله نوشت. در نگاه اول، شاید داستان‌های این آدم‌ها، پر باشد از جملاتی که بارها گفته شده‌اند؛ اما ماجرا این است که این آدم‌ها برای اولین‌بار است که سعی می‌کنند بخشی از زندگی‌شان را بیابند که ارزش روایت دارد.

ادامه مطلب

«رازها را در داستان‌ها جستجو کن.» را آن‌که گفته، ما آدم‌ها را می‌شناخته. مدت‌ها پیش زمانی که در اینستاگرام به صورت اتفاقی HumansOfNy را یافتم، بسیار تحت تاثیر قرار گرفتم. آدمی در کوچه پس‌کوچه‌های نیویورک، راه افتاده دنبال قصه‌ها. قصه‌هایی از معمولی‌ترین آدم‌هایی که می‌شود دید.

ادامه مطلب

نیشابور نوشته است:
گفت‌گوی ژان لوک گدار و الیاس صنبر که دوست دیرینه‌اند، بعد از فیلم موسیقی ما: 
ژان لوک گدار: تفاوت میان فیکسیون و مستند کلیشه ای‌ست که خیلی دوام داشته است. در فیلم موسیقی ما، من میان دو جمله : « اسراییلی‌ها  به مستند‌ راه پبدا کرده اند» و « اسراییلی‌ها به فیکسیون راه پیدا کرده‌اند» تردید داشتم. به نظرم رسید که بعد از تاریخ صهیونیسم جمله دوم درست‌تر است. آن‌ها بالاخره بر خاک فیکسیون خود نشستند.  و این مربوط به جمله‌ای‌ست که الیاس به من گفت و من در فیلم گنجاندم: وقتی یک اسراییلی شب خواب می‌بیند، خواب اسراییل را نمی‌بیند، خواب فلسطین را می‌بیند. در حالی‌که وقتی یک فلسطینی شب خواب می‌بیند، خواب فلسطین را می‌بیند و نه خواب اسراییل را.
الیاس صنبر: این جمله در واقع قسمتی از صحبتی بود که با دوستی اسراییلی داشتم، بدون پلیمیک. به او گفتم: زورآزمایی شاید آن‌چه او فکر می کند نباشد. چرا که چیزی هست که کاملا از دست اسراییلی در می‌رود. به او گفتم وقتی شما می‌خوابید، ما کله‌های شما را اشغال می‌کنیم و شما در روز زمین را. این شوخی نبود. فکر می‌کنم که جوهر ترس و وحشت اسراییلی‌هاست. هر چه بیش‌تر زرداخانه اتمی و تانک و توپ و هواپیما داشته باشند بیش‌تر در وضعیت ضعف هستند. برای توضیح بیش‌تر این وضعیت باید توضیحی‌ پیرامون آن‌چه محمود درویش در باره شکست‌خورده در فیلم می‌گوید بدهم. این ستایش از شکست نیست. ستایش از باخت است و این دو یه هیچ عنوان یکی نیست. بیست سال است که موضوع شعرهای اوست. او این ایده را پروریده که در نهایت، در جنگ تروآ، قابل توجه‌تر ، نه آشیل و نه هکتور و نه اولیس‌اند. اهالی تروآ هستند. ما به نوعی اعراب تروآ هستیم. این به معنی ارزش دادن به شکست نیست. گفتن این است که در باخت بی‌اندازه انسانیت هست تا در انبار کردن پیروزی. شاید این سرنوشتی‌ست که برای زندگی به ما داده شده است. اما ما قربانی بودن را دوست نداریم و حاضریم مقام قربانی را به عهده هر کس که می‌خواهد واگذاریم. 

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

ماینینگ شبکه ای شبنم خیال فروشگاه اینترنتی مارکت تخفیف ایرانی یادگارخواهی عمل زیبایی Steve آنلاینر ☆ILO ILO MARKET☆ برنامه درسی سیستم اطلاعات و مدیریت